آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

نصیحتی مادرانه

دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد، نجنگ چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی، کسی که باعث گریه ات میشود را پاک کن دخترکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی دخترکم تو زیباترینی همیشه با این باور زندگی کن خودت را فراموش نکن شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد اما به یاد داشته باش کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست اشتباه که کردی برخیز اشکالی ندارد بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را د...
30 مرداد 1393

25 ماهگی ملکه ما

و تو می خوانی بازبان شیرینت و من می شنوم  با گوشی که هیچ جز صدای تو نمی شنود می خوام برم بر همدون   شو کنم بر رمدون(رمضون) گلوون(قلیون) بابا بکشم منت خاسو(خارسو) نکشم با دستان کوچکت می سازی پازل بهم ریخته ذهن مرا و من تازه می فهمم کجا هستم آری من مادرم، مادر دختری دانا و باهوش دختری طناز و سرکش اما مهربان و جذاب و من در تو می بینم روزهای کودکیم را که هرگز باز نمی گردند و دوست دارم برای تو تمام آرزوهای محال کودکیم را ممکن کنم و می خواهم برای تو هر آنچه را که در دنیا بهترین است. خدایا  به من توان بده تا در راه پروش و تعلیم دخترم توانا باشم به من قدرتی بده که دخترکم بتواند با فراغ بال به من...
23 مرداد 1393

نوروز 93

عزیزکم عید شما مبارک امیدوارم امسال برات سرشار از سلامتی باشه دختر قشنگ من. و امااااااااااااا امسال هم به دعوت خاله ناهید و خاله مریم عید رو رفتیم جنوب که البته خاله شهره هم با ما اومد. توی راه که عالی بودی همش خواب بودی و مثل پرنسس ها توی صندلیت لمیده بودی. اونجا هم خیلی دختر خوبی بودی و ما توی کل سفر که شهرهای جنوبی رو گشتیم اصلا اذیت نکردی الهی مامانت قربونت برم نازگل من   لحظه سال تحویل خونه خودمون رود کارون شوشتر اینجا هم خلیج همیشه فارس ما و اینم نخلستانهای زادگاه مادریت   ...
20 مرداد 1393

عید فطر

جیگرطلا امسال عید فطر من و شما و بابا به همراه خانواده بابا رفتیم شمال که موقع رفتن و برگشتن خیلی توی ترافیک موندیم ولی خدا رو شکر شما اصلا اذیت نکردی. عاشق اخلاقتم مامان جون وصف اونجا رو هم می ذارم بعهده عکس ها  و البته اینو هم بگم که بخاطر آفتاب اونجا ترجیح دادم مایو تنت نکنم و بادی آستین بلند تنت کردم ...
20 مرداد 1393

23 ماهگی گل پونه مامان

عزیزکم الان که دارم نگاه می کنم تازه متوجه می شم که چقدر کوچیک و نحیف بودی و الان بزرگ شدی. این مسله روزانه به چشمم نمی آد و احساس می کنم خیلی کوچیکی  اما الان که عکس ها رو مقایسه می کنم می بینم که کم کم داری واسه خودت خانمی می شی  جیگر طلای مامان     ببین چقدر خانم شدی اینم ادای جدیدت کار اخیرت هم اینه که میری بالای میز کنار مبلها و هی چراغها رو روشن و خاموش می کنی بعدش که من دعوا می کنم اینجوری ادای بچه مظلوم ها رو در میاری دالی موشه خاله ریزه   ...
19 مرداد 1393

18 ماهگی و شهربازی

طلادونه من به مناسبت 18 ماهگیت من و بابا شما رو بردیم شهربازی اولش هر چیزی رو سوار شدی زودی پیاده شدی یکم گریه کردی و یه خانمه که پشت سر ما بود از ژتون شما استفاده کرد و دخترشو همه چیز سوار کرد. آخراش که دیگه می خواستیم برگردیم تازه به محیط عادت کرده بودی و خلاصه دوباره همه چیز رو از اول سوار شدی.   زورگیری در استخر توپ خوب وقتی همه چیز رو مجانی سوار شد حالا باید بهت حساب هم پس می داد  هوراااااااااااااااااااا بالاخره تونستم تنهایی برم اون بالا و قله و فتح کنم اسب سواری عجب حالی می ده اینم یه خوای غیلوله  الهی من قربون خودت و انگشت هات برم مادر ...
19 مرداد 1393

تولد 2 سالگی خاله ریزه ما

نازدونه خوشگل من امسال بعد از فراز و نشیب فراون و مصادف شدن تولدت با ماه رمضون تصمیم گرفتیم که تولد شما رو 16 مرداد ماه بگیریم. یه جشن برای شما گرفتیم که همه دوستامون و خاله ها و عمو وحید زحمت کشیدن و اومدن و کلی به همه خوش گذشت. که البته توی این راه مامان جون و خاله مینا خیلی به مامان کمک کردند و واقعا دستشون درد نکنه. خوب دخترم این میز عصرونه تولد شما اینم شما درحال چک کردن همه مواد میز   اینم میز شام خاله ریزه در حال شیطنت     ...
19 مرداد 1393

24 ماهگی آرشیدا

دختر نازم  حالا دیگه 2 ساله شدی و کامل حرف می زنی ، خیلی بامزه شعر حسنی رو می خونی ، راه میری و بابا مجید بیچاره می خونی ، خلاصه که واسه بابا جون و مامان جون و همه فامیل شعر بی دندون افتادن تو قندوق می خونی. اعداد رو کامل و درست تا 6 هم فارسی و هم انگلیسی می شمری. یه حرفهایی می زنی که من واقعا میمونم اینها رو از کجا می آری. اوفففففففففففففف بهت می گم آرشیدا عاشقتم  تو می گی مامان جونی میمیرم برات می گم خدا نکنه مامان من میمیرم برات هلاکتم بعد با زیرکی می خندی و دستهای کوچیکت رو دور گردنم حلقه می کنی و صورتت ماهتو به صورتم می چسبونی. اون لحظه جوری از عشق لبریز می شم که وصف ناپذیره. عاشق بازی با پازل هستی و تق...
19 مرداد 1393
1